یک وقتی ما در ستاد نماز نوشتیم آقازادهها، دخترخانمها، شیرینترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید. یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله ما ریشسفیدها را به تواضع و کرنش واداشت. نوشت که ستاد اقامه نماز، شیرینترین نمازی که خواندم این است.
گفت در اتوبوس داشتم می رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می کند یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفت برویم به راننده بگوییم نگه دار، گفت راننده بخاطر یک بچه دختر نگه نمی دارد، گفت التماسش می کنیم، گفت نگه نمی دارد، گفت تو به او بگو، گفت گفتم نگه نمی دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می کنی. دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش می کنم، پدر عصبانی شد، دختر گفت که آقاجان می شود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم، گفت خوب هر غلطی می خواهی بکن.
ادامه مطلب ...